یک شب هايي هم هست مثل امشب، نشسته اي با چند نفر، اما فقط صدايي مبهم و گنگ از حرف ها و خنده ها را مي شنوي. انگار كه زندگي جايي دورتر از تو، خيلي دورتر از تو در جريان است. انگار كه به اعماق آب فرو رفته باشي، و بالا را نگاه كني و نور را ببيني، اما سرچشمه اش را نه، انعكاس لرزان دستي كه براي گرفتن دستت دراز شده را ببيني، اما صاحب دست را نه، همهمه كُندِ صدايي كه فرياد مي زند " دستت را به من بده" را بشنوي اما لبهاي صاحب صدا را نه و يكهو دنيا سكوت شود. و تو معلق بماني و بعد آن لبخند لحظه آخر، همان لحظه كه باور مي كني قصه ديگر تمام است و دست از جنگيدن مي كشي ، مي آيد روي لبهات و بعد چه آرامشي.
مرگ همیشه هم اتفاق سیاهی نیست .
كه ,مي ,كني ,انگار ,صدايي ,نه، ,را ببيني، ,انگار كه ,دورتر از ,و بعد ,را نه،
درباره این سایت